بسم الله الرحمن الرحیم
عاشورا
روز عاشورا است یا صبح ازل مشرق الانوار وجه لم یزل
مطلع الفجر شب قدر وجود شد برون از پرده هر سرّى که بود
دوش سر خیل رسالت بى رداست چون عزاى خامس آل عباست
من چه گویم بارالها روز کیست آن قدر گویم که روز آن کسى است
که خریدار متاع او خداست خون او را خود خدایش خونبهاست
درج عصمت گوهرش را پرورید حق در آن تن روح قدسى را دمید
شیر نوشید از زبان مصطفى پرورش دادش دو دست مرتضى
مهد جنبانش بود روح الامین رفت در گهواره تا خلد برین
روز اول پر گشود او تا فلک بال و پر بگرفت از فرش ملک
روز آخر درگذشت از ما سوى رفت با سر تا حریم کبریا
از همه کون و مکان دامن کشید خود خدا داند کجا او أرمید
تشنه لب جان داد بر شط فرات خاک درگاهش بشد آب حیات
کاروان سالار عشاق خدا است در صراط الله مصباح الهدى است
عرش اعلى منزل آب و گلش تا کجا رفته دگر جان و دلش
هست دست عالمى بر دامنش ماه و پروین خوشه چین خرمنش
قطب هستى نقطه خال لبش گردن گردون اسیر زینبش
در سپهر معرفت شمس الضحى است در مدار بندگى بدر الدجى است
کشتى طوفان گرداب بلا است شاهد محشر شهید کربلا است
عقل حیران، عشق سرگردان که کیست آنکه نام او حسین بن على است
پرده خیمه چو افکند از جمال وجه حق برداشت سبحات جلال
سوره توحید یزدان شد برون قل تعالى الله عما یشرکون
آفتابى ز آسمان آواره گشت چرخ عصمت آن زمان بیچاره گشت
ناگهان عقد ثریا را گسیخت پیش پایش هر چه اختر داشت ریخت
آه طفلان گشت سد راه شاه حلقه زد چون هاله گرد روى ماه
نوگلان در پیش آن عالیجناب ریختند از نرگس چشمان گلاب
کاى پدر شاید ز ما رنجیده اى بس که بانگ العطش بشنیده اى
هین مرو بابا فدایت جان ما پا بنه بر دیده گریان ما
اشک و آه جمله را با این کلام داد پاسخ که علیکن السلام
چون وداع شاه با زینب رسید محشرى اندر حرم آمد پدید
زینب اى اعجوبه صبر و ظفر دخت رد الشمسى و شق القمر
اى بلند اختر چکیده عقل و دین دخت زهرا و امیرالمؤمنین
نى فقط شمس و قمر را دخترى بلکه ناموس خداى اکبرى
روى‌ زانوى نبى‌ بنشسته اى اندر آغوش على‌ پرورده اى
شیر از پستان عصمت خورده اى گوى‌ سبقت را ز عالم برده اى
زین اَب هستى‌ اگر در خانه اى گنج حقى گرچه در ویرانه اى
همدم و همراه سلطان وجود با امین الله در غیب و شهود
آمد آندم راه را بر شه ببست سوز آهش قلب عالم را شکست
مهلتى اى‌ زینت عرش برین جز تو سبطى نیست بر روى زمین
اى‌ تو تنها یادگار جد من مى‌ رود با رفتن تو پنج تن
مهلتى اى شمع جمع اولین وى‌ ز تو روشن چراغ آخرین
مى‌ روى آهسته تر مرکب بران مى‌ رود با رفتنت جان از جهان
گفتنى ها را به خواهر شاه گفت زان مسیحا دم گل زهرا شکفت
با زبان حال با بنت رسول گفت اى‌ پرورده دست بتول
هان نپندارى‌ که پایان یافت راه راه ما را منتهى باشد اله
رفتم و هستى تو میر کاروان این امانت را به جد من رسان
پاسدارى کن پس از من از حریم خود نگهدارى کن از در یتیم
غنچه نشکفته باغ مرا کن تو با خار مغیلان آشنا
این یتیمان را کجا آرامش است مشعل شام غریبان آتش است
روز پیک حق تو در بازار باش شب پرستار تن بیمار باش
دختر رنجور اگر بیدار شد خواب دید و تشنه دیدار شد
چون به دیدارم سپارد جان پاک در خرابه گنج را بسپر به خاک
هر کجا باشى دلم همراه توست این سر خونین چراغ راه توست
زان سفر چون دید نبود چاره اى رفت زینب جانب گهواره اى
شیرخوار آورد آندم در برش تا که قرآن را بگیرد بر سرش
چون کلام الله را بر سر گرفت سرور دین افسر از اصغر گرفت
طفلى افسرده دل و خشکیده لب بر سر دست پدر در تاب و تب
خواست تا بوسد لب خشک پسر تیر کین بوسید حلقش زودتر
شه رخ از خون پسر نمود گلگون چهره خورشید غرق خون نمود
ارغوانى رخ ز داغ اکبرش لاله گون گشتى ز خون اصغرش
نازمت اى برده از عالم سبق خون تو شد آبروى وجه حق
پس به سوى آسمان آن خون بریخت رشته صبر ملائک را گسیخت
غنچه نشکفه اى پژمرده گشت قلب عالم از غمش افسرده گشت
بر ذبیح عشق خواند آن دم نماز عقل حیران شد از آن راز و نیاز
با نمازى که بر آن پیکر گذاشت پرده هاى عرش را از هم شکافت
بانگ تکبیرش بر آن گلگون پسر زد به جان عالم امکان شرر
گنج هستى را به زیر خاک کرد خاک را تاج سر افلاک کرد
گلشن خلقت از این غنچه شکفت راز هستى را عیان کرد و نهفت
دل نمى‌ کند از کنار تربتش تا خطاب دع بشد از حضرتش
پس ز جا برخاست بر زین زد قدم با قدر گفتا قضا جف القلم
شاه چون بر پشت مرکب جا گرفت عرش بر کرسى زین مأوى گرفت
ذو الجناح آندم براق راه شد ذو الجناحین از دو پاى شاه شد
از دو زانوى شه دین پر گرفت شهپر روح القدس دربر گرفت
طایر توحید در پرواز شد شهسوار عشق میدان تاز شد
کرد عزم شهریار آن شهریار گشت صحرا از قدومش لاله زار
فرش زیر پاى شه رخسار حور بر سر شه افسر الله نور
مهر تابان از جمال او خجل عقل فعال از کمالش منفعل
نور حق را شمع رخسارش مثل طلعتش آئینه صبح ازل
ملک امکان خطه فرمان او گوى چرخ اندر خم چوگان او
محوشد درپرتواو هر چه بود همچو ماهیات در نور وجود
انبیاء و مرسلین در هر طرف بهر یاریش دل و جان روى‌ کف
پیش روى وى‌ ملائک سر به دست لیک او سرگرم سوداى الست
پیک نصرت آمد و دادش جواب هین مشو بین من و ربم حجاب
چون خریدار ولاى‌ او شدم عاشق کرب و بلاى‌ او شدم
شه سوار و زینبش اندر رکاب چون مهى تحت الشعاع آفتاب
او چو شمع و خواهرش پروانه بود هر دو را از سوختن پروا نبود
دید چون خالى است جاى‌ مادرش جاى‌ مادر خواست بوسد حنجرش
بوسه زد چون بر گلوى خشک شاه گشت هم آغوش آندم مهر و ماه
بر گلوى خشک شاه چون لب نهاد آتشى اندر دل زینب فتاد
کاین گلو را مصطفى بوسیده است مرتضى آن را چو گل بوییده است
چشمه جوشان عشق ذات هوست پس چرا خشکیده یا رب این گلوست
پس ببوسید و به میدان شد روان سنگباران شد تن جان جهان
سنگ کین چون بر جبین شه نشست حق نما آئینه اى درهم شکست
روز شد بر اهل عالم شام تار منکسف شد شمس در نصف النهار
در حجاب خون نهان شک ماهتاب از خسوف ماه بگرفت آفتاب
دامنش را بر کشید و ناگهان گشت سرّ مستتر حق عیان
سینه اى کو مخزن توحید بود برتر از ترسیم و از تحدید بود
سینه یا گنجینه گنج وجود رازدار عالم غیب و شهود
مظهر اعلاى ستار العیوب پرده دار حضرت غیب الغیوب
قلب عالم اندر او بگرفته جا وه چه قلبى خانه ذات خدا
دل مگو جان جهان در او نهان دل مگو نور خدا از او عیان
دل مگو گنجینه علم و یقین مخزن اسرار رب العالمین
ناگهان تیرى برون شد از کمان خورد بر قلب شه کون و مکان
منهدم شد قبله کروبیان گشت ویران کعبه لاهوتیان
خون ز قلب عالم امکان چو ریخت ناگهان شیرازه قرآن گسیخت
خون دل را چون به گردون برفشاند عالم و آدم به خاک غم نشاند
بر ملائک شد عیان سر سجود کاین چنین گوهر به کان خاک بود ؟
فى‌ سبیل الله خونش را بداد افسر ثاراللهى بر سر نهاد
زینت خلد برین شد خون او خون مگو نقش و نگار عرش هو
پس به حال سجده بر خاک اوفتاد تربتش شد خارق سبع الشداد
شد جگر تفدیده از سوز عطش رفته نور از چشم و خشکیده لبش
شرحه شرحه دل ز داغ دلبران قطعه قطعه تن ز شمشیر و سنان
بود بسم الله و بالله ورد او در هیاهو خلق و او در ذکر هو
واى از آن ساعت که او در قتلگاه جان بداد و دیده ها بر خیمه گاه
پیش چشمش عترت دور از وطن از قفا مى‌ شد جدا سر از بدن
عرش مى‌ لرزید و کرسى مى تپید از فلک در ماتمش خون مى‌ چکید
بود تسلیما لامرک بر لبش یا غیاث المستغیثین مطلبش
ارجعى‌ بشنید آن دم از خدا با لب خندان سر از تن شد جدا
سر مگو سرّ‌ خدا در آن نهان تن مگو روح خدا در آن روان
آن خداوندى که او را آفرید قبض روحش کرد و جانش را خرید
مطمئن نفسى به حق پیوست و رفت او طلسم خلق را بشکست و رفت
شد غبار آلود روى عقل کل مو پریشان جامع الشمل رسل
پا برهنه پایه کون و مکان سر برهنه سرور پیغمبران
خون بجوشید از زمین و آسمان غرق ماتم شد جهان بیکران
انبیاء سرگشته در آن سرزمین گوئیا گم گشته از خاتم نگین
اولیاء‌ بر سینه و بر سر زنان بارالها کو نشان بى‌ نشان
اندر آن غوغا و در آن شور و شین گفت زینب ناگهان هذا حسین
بانگ یا جدّا چو از دل برکشید قلب عقل کل ز آه او تپید
رو به جدش کرد و گفت اینجا نگر کاین حسین توست در خون غوطه ور
آنکه روى‌ سینه پروردى به ناز بر سر دوشت نشاندى در نماز
این تو و این غرقه در خون پیکرش مى‌ روم شاید کنم پیدا سرش
یوسف زهراست اندر کنج چاه یا ذبیح الله اندر قتلگاه
گوى سبقت برد اندر روزگار کنز مخفى شد به دستش آشکار
گفت یا رب این عمل از ما پذیر در ره تو او شهید و من اسیر
زان شهادت حق و عدل آباد شد زین اسارت عقل و دین آزاد شد
شرح این ماتم نگنجد در بیان هم قلم بشکست و هم کل اللسان
ما یرى ما لا یرى بر او گریست جن و انس، ارض و سماء بر او گریست
تا صف محشر عزاى او بپاست درقیامت خون اومشکل گشاست
همچو قرآن خاک قبر او شفاست سجده گاه انبیاء‌ و اوصیاست
چون نباشد بین او با حق حجاب شد دعا در قبه او مستجاب
کربلاى او چو عرش کبریاست زائرش چون زائر ذات خداست
انبیاء‌ در انتظار رخصتند قدسیان صف بسته اندر نوبتند
تا به طوف مرقدش نائل شوند در جوار او به حق واصل شوند
تا قیامت زنده باشد نام او کل شىء هالک الا وجهه
لب ببند آخر وحید از گفتگو کى بگنجد بحر عشق اندر سبو
سروده آیت ا... العظمى وحید خراسانى (دام ظله) درسال 1337  
X